پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

این بود زندگی؟!!!

مـیـزی بـرای کــار

کاری برای تـخــت

تختی برای خواب

خوابی برای جـان

جانی برای مــرگ

مـرگـی بـرای یـاد

یادی برای سنگ!

این بود زندگی؟؟؟؟

زنده یاد حسین پناهی

از آلبوم سلام-خداحافظ 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:17  در بلاگفا

مرگ مردن نیست!!!

و مرگ مردن نیست:

و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!!!

من مردگان بی شماری را دیده ام

که راه می رفتند‌‌...

حرف می زدند...

سیگار می کشیدند...

و خیس از باران...

انتظار و تنهایی را درک می کردند.

شعر می خواندند...

می گریستند...

قرض می دادند...

قرض می گرفتند...

می خندیدند و

                            گریه می کردند...

صفحه ی ۴۳ از کتاب سالهاست که مرده ام

زنده یاد حسین پناهی

آره... مرگ تنها نفس نکشیدن نیست...

 گاهی نفس کشیدن هم معنای زندگی نمی ده...

 وقتی احساس تکرار و روزمرگی می کنی...

دیگه فقط نفس می کشی اما زندگی نمی کنی...!

چون توی روزمرگی گم شدی...

واسه بیرون اومدن از این تکرار چی کار می شه کرد؟

زندگیمون خلاصه شده در :

صبحانه...کار(مدرسه یا دانشگاه)... نهار...تلویزیون...شام...تلویزیون...خواب...صبحانه...

(و این قصه ادامه دارد... البته جدا از کارای کوچیک دیگه ای که از رو عادت و تکرار و روزمرگی انجانشون می دیم)

پیشنهادی داری؟... لطفا نظر بده

+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 19:28 در بلاگفا

سومی

پس!

سومی که بود که گریه می کرد؟

ما که دو نفر بیشتر نبودیم!!!!

 

صفحه ی ۶۷

از کتاب "نمی دانم ها" از حسین پناهی

انتشارات دارینوش

+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 18:45 در بلاگفا

کجا به خنده میرسیم

هنوز پنجره ها به نت کردن موسیقی باران دلخوش اند

حتی اگر سنگفرش کوچه ها

ملودی قدم های من و تو را از یاد برده باشند

هنوز پرستوها شبیه ارکستری اساطیری

از آنسوی ابرها بهار را با شوق می نوازند

حتی اگر تمام پرده های عشق را باد برده باشد

هنوز دل پروانه ها پیش آن گل سرخی است

که قرن ها پیش روی پیانوی شب جا گذاشتی

بیا تا فرصتی هست

در این سوی مرزهای خاطره قدم بزنیم

اینجا ضیافتی بر پاست

ضیافتی از جادوی صدایی خوش و سر انگشتانی معجزه گر

تو که هنوز بومی رگبارهای سرنوشت منی

کنار من بنشین و به من بگو

 

 

کجا به خنده می رسیم؟

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم حالا که زندگی تکرار ماتمه

همه هراس من از اینه که چرا هنوز توی نگات یه بغض مبهمه

با تو دقیقه هام بی گریه می گذرن رو ظلمت شبم پنجره ای بذار

توی کدوم غروب پناه من می شی وقتی که گم شدم تو دست انتظار

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم؟

 

دستات تجسم عشق ونوازشه که تو نهایت آرامش منی

از سقف سرد شب روشنی می چکه، نگاهم که می کنی...لبخند که می زنی

 

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم؟؟

 

احساس داشتنت شیرینه و غریب پیش تو حتی از ابرا سبک ترم

اون لحظه که نگات خیره است به آسمون... می تونم از خودم...از گریه بگذرم

 

 

به من بگو کجا به خنده میرسیم؟؟؟

 

بابک صحرایی

برداشت شده از آلبوم "کجا به خنده می رسیم؟"

مانی رهنما

+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ بهمن۱۳۸۹ساعت 15:34 در بلاگفا

بزن زیر گریه

نذار امشبم با یه بغض سر بشه

بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشماتو خیلی آروم رو هم

بزن زیر گریه سبک شی یه کم

یه امشب غرورو بذارش کنار

اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که

نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خسته ات کنه

اگه نیست باید دلشکسته ات کنه

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو

نشونش بده اشکای جاریتو

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

 

 

این آهنگ رضا شیری رو خیلی دوست دارم

غم انگیزه ولی قشنگه

همچین از ته قلبش می خونه که ...

خدا حفظت کنه پسر... این روزا دیگه کسی به فکر عشقش نیست انگار همه پیش خودشون می گن: رفت که رفت

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ شهریور۱۳۸۹ساعت 18:59 در بلاگفا