پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

نیکوتین صدات

صدات داره برام مثل نیکوتین میشه

باید ترکت کنم

من آدم اینجور وابسته شدنا نیستم

خوشحالم که از این عذابم بی خبری

نیکوتین بدنم افتاده

چیزی نگو بذار تصفیه شم!

میدونم تو نمی مونی باید ترکت کنم!

به جان سکوت!!!!!!

داشتم فکر میکردم.... چی شد؟ چرا حرف زدن یادمون رفت؟ داشتم فکر میکردم....قبلا راجع به چی حرف میزدیم؟ داشتم فکر میکردم خیلی وقتا تو اتاقم بودم، خیلی وقتا پای سیستم بودم، تنها.... تنها اما... همیشه حرف بود، همیشه یه چیزی بود که سکوتو بشکنه. نمیدونم چی شده. چقدر خسته ایم. شوق زندگیمون کجا رفت؟ برام مهم نیست چی میخورم، برام مهم نیست کی اینجاس، برام مهم نیست که.... کاش یه کم شاد بودی! همین!


+لعنت به دستایی که لبخند رو ازمون گرفت:)

++نازی جان! مرغ عشق از قفسش در رفته،شیرین خانوم تو حموم سونا حوصله اش سر رفته، اونم از فرهادش تیشه اشو داده به اسمال آقا جاش یه دیزی خورده بی نعنا! بی نعنا!!!! موفشو رو گل رز فین میکنه!!!!

قسم بخور!:)

جانِ.... سکوت!!!:(

بیباکی یا بز دل؟ میترسی از فردا؟ روز نو روزی نو؟ راه نو، گیوه ی نو؟

(زنده یاد حسین پناهی)



تحمل کردنش سخت نیست! عذابه! عذاب!

عجیبه! حتما یه نشونه است. این روزا با هر کی حرف می زنم. هر چیزی که می خونم یا میشنوم یا می بینم دارن بهم یه چیز میگن: "خودت باش!" "عاشق زندگی کردن باش" "زندگی یه نعمته که در اختیارت قرار گرفته پس دوستش داشته باش" "به دنیا عشق بورز" و....
نگاش میکنم. راستشو بخوای روز به روز بیشتر ازش بدم می آد. نگاش میکنم و تنها چیزی که براش می خوام... "خدایا دیگه نمی خوام ببینمش! فقط می خوام نباشه" نگاش... نه دیگه اگه راستشو بخوای حتی دوست ندارم نگاش کنم! ازش فرار می کنم. بودنش! حضورش! برام عذابه! عذاب! انگاری خدا داره بابت گناهام هر روز مجازاتم میکنه! بیا رو راست باشیم! اونم داره تاوان اشتباهاتشو پس میده که یکی به قد و قواره ی من هر روز باید بهش بگه این کار رو نکنید و اون کار رو نکنید! داره ازم ناراحت میشه... دیگه برام مهم نیست! دوستش ندارم! راستش رو بخوای هیچوقت دوستش نداشتم!!! این روزا بیشتر از قبل و هیچکس به جز خودش و رفتارهاش رو این حس منفی موثر نبوده! فقط آرزو می کنم زودتر بره و هرگز نبینمش تا نه اون بیشتر از این ازم ناراحت شه نه من هر روز به خاطر این تنفر عذاب بکشم.
بزرگان راست گفتن. تنفر بیشتر از هر کسی خود شخص رو اذیت میکنه. دارم عذاب میکشم. دیگه تحملشو ندارم. خدایا فقط ببرش. فقط ببرش

ایراد از منه

احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

غربت وطن

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات