پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

حقیقتِ تلخِ دنیایِ ما

همونجور که لقمه ی آخر غذاشو می خورد بدون این که بهم نگاه کنه گفت: اگه واقعا آرزوت جهانگرد شدنه... از من به تو نصیحت: ازدواج نکن! ازدواج که بکنی دیگه تا همین کرج هم نمی تونی بری چه برسه به سفر دور دنیا.

یه رویا و یه انرژی مثبت و یه حس آرامش

بیا رویا پردازی کنیم. یه انرژی مثبت:

یه روز که نه خیلی گرم باشه و نه خیلی سرد... یه خونه ی کوچیک تو یه جای ساکت. مهم نیست کجا. وسط ناکجا آباد! سبز! صدای دریا... یه صندلی چوبی راحتی ... صدای پرنده ها... بوی قهوه ... یه کتاب خوب ... بدون دغدغه... بدون فکر ... بدون آرزو! فقط سکوت و آرامش... چه بهتر اگه بعدش یه استخر شخصی هم داشه باشی. وقتی بی حرکت روی آب می مونی و آب کنار گوشات جمع میشه هیچ حس آرامشی رو نمی شه با اون لحظه عوض کرد. آب... این حس لطیف دوست داشتنی... خواب... یه خواب عمیق و راحت و بی دغدغه. خوابی که قبلش به خودت نگی: وااای باز باید صبح زود بیدار شم. سایه ی یه درخت بید مجنون و یه زمین چمن که بدون دغدغه ی کثیف شدن لباسات دراز بکشی و فقط و فقط به ابرا فکر کنی. یه درخت اقاقیا تو حیاط یه صندلی راحتی کنارش و یه فنجان چای و بازم یه کتاب خوب... بذارید همینجا بمونم.


دلم آهنگ سیروانو خواست: چقدر تنهام... چقدر سردم... دیگه نمی خوام برگردم آخه همه چی خوبه... همه چی خوبه... همه چی اینجا خوبه :)))

چقدر شب خوبه...

بعضی وقتا به خودم میگم، چقدر خوبه که این ویرونه خواننده نداره، چون اینطوری راحت و بی نقاب میتونم بنویسم که چقدر دلم میخواد امشبم صبح نشه:)

+خندیدم و قلم برداشتم و به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم: موسم اندوه که میرسد؛ ماه را نگاه کنید... و بعد نشستم و یک دل سیر دیدمش! دیدمش! همان ماه من بود که میخندید:)) -مجتبی معظمی-


+چقدر خوب بود قدیما که از پنجره ی اتاقم ماهو میدیدم! چقققدر دلم براش تنگ شده. ماه... ماه مهربون:)

معلم مهربون ادبیات سالهای دبیرستان

آدمها رو از دعاهاشون میشه شناخت. آدمایی که یه دعای همیشگی برات دارن، معمولا چیزی رو برات میخوان که خودشون دنبالش میگردن! برام مهر، محبت، عشق، برکت و سلامتی آرزو کرد!

و من در جواب براش از خدا عشق، آرامش، سلامتی، امید و شادی آرزو کردم:)

اون دعای همیشگیش این نبود اما من... :)

ایراد از منه

احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات