پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

روز جهانی کوروش بزرگ مبارک

در جهان فرمان کوروش اولین منشور بود

سر به تعظیمش سراسر بابل و عاشور بود

سینه ی اسپارت را تا قلب یونان چاک کرد

پشت بخت النصر را ساییده و بر خاک کرد

ما از اسلاف همان خونیم و از آن ریشه ایم

پاسدار  ِ نام  ِ پاک ِ پارس تا همیشه ایم

شعر از دکتر شاهکار بینش پژوه

۷ آبان زادروز میلاد کوروش بزرگ بر همه ی ما ایرانیان مبارک باد

بله درست نوشتم روز جهانی... چون همه ی دنیا کوروش رو میشناسه

اولین کسی که منشور حقوق بشر رو به وجود آورد.

فرق گذشتگان ما با سایر مردم دنیا در اینه که:

از کتیبه های اون دوران مشخصه که در حالی که همه مشغول برده داری بودن

ایرانی ها به کارگران حقوق پرداخت می کردن

البته قبول دارم که نباید فقط به گذشته مغرور باشیم

باید ببینیم الان چی هستیم و برای پیشرفت تلاش کنیم.

 

پ.ن:بابت این که دوباره به سوال اصلاح شدم جواب دادید ممنون


برچسب‌ها: روز جهانی کوروششاهکار بینش پژوه
+ نوشته شده در  جمعه ۶ آبان۱۳۹۰ساعت 17:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

کسی با درختان سخن نمی گوید!

قسمتی از نامه ی یغما گلرویی به "خانم رنگین کمان":

 

غمگینم  خانم رنگین کمان!

ظهر امروز گربه ای را در خیابان دیدم که یک پا نداشت!

با چشمان قی کرده کنج پیاده رو نشسته بود و پنداری قدم عابرانی را که از مقابلش می گذشتند شماره می کرد!

تنهایی اش از دلتنگی من بزرگتر بود!!

کنارش نشستم و سعی کردم از چشم او دنیا را ببینم!

دنیا ترسناک تر از آنچه هست شد!

گربه را نوازش کردم...به نشانه ی سپاس خرخری ملایمی کرد!

 

گربه ها با نان نوازشی سیر می شوند!

 

نمی دانستم تا به حال کسی اورا نوازش کرده بود یا نه؟

شاید در گذشته صاحبی داشت که نوازشش می کرد و نوازش من خاطرات دور روزهای شیرین خانگی بودن را برایش زنده می کرد!

 

احساس کردم که خرخر این گربه هم می تواند دلیلی برای ادامه دادن این زندگی باشد...

مثل نگاه مادرم!

که دلیل بودن من بوده و هست!

مثل لبخند تو!

که مرا در مقابل مرگ رویینه می کند!

 

یادم آمد هنوز موجودی در جهان هست که به محبت- در حد یک خرخر- واکنش نشان می دهد!

گربه ها می توانند انسان بودن را به انسان ها یادآور شوند!

شاید برای همین است که من کنار آن گربه  سنگ شده بودم!

 

دسته ای از کودکان با قیل و قال از دبستان برمی گشتند!

گربه از صدای آنها ترسید و فرار کرد!

کودکان گربه را دنبال می کردند و او می دوید و می دوید و می دوید...

تنها با یک پا می دوید و گاهی زمین می خورد تا بالاخره در دریچه ی پارکینگ خانه یی ناپدید شد!

بچه ها خندان به سمت خانه های خود رفتند و من با تمام اندوهم در خیابان تنها ماندم!

کودکان هنگام دویدن به دنبال آن گربه به گله ای از سگ ها می مانستند!

 

کودکان گناهی نداشتند

"ما" به آنها آموخته ایم که باید دنبال گربه ها کرد و

به قمری های شهری سنگ پراند!

 

 

سال هاست که انسان با پرندگان رفاقت نمی کند!

کسی با درختان سخن نمی گوید!

انسان امروز به درختی تناور اگر دست می زند با خود می اندیشد که میشود با آن در محکمی برای خانه ساخت!

با دیدن کبوتران احساس گرسنگی می کند!

روباه و گرگ را شبیه پالتوپوست می بیند!

اشتهایش از دیدن عبارت "کباب بره" تحریک می شود نه وجدانش!

کسی فکر نمی کند که برای تهیه ی کباب بره نوزاد موجودی را سر بریده اند...پیش از آنکه جهان را بشناسد و مزه ی علف را بچشد و دویدن در چراگاه را تجربه کند!

 

 

کسی به این چیزها نمی اندیشد!!!

 

نه!اشتباه نکن!

به بودا علاقه ای ندارم!بودایی های هند ساعت ها در ترافیک می مانند تنها به این دلیل که گاو مقدسی وسط خیابان به خواب رفته و کسی دل بیدار کردنش را ندارد!!!!

این کار حماقت محض است... دوستی با موجودات دیگر با برده ی آنان شدن فرق دارد!

اولی انسانیت است و دومی حماقت!

.

.

.

من می خواهم با تو بر سیاره ی سوم منظومه ی شمسی زندگی کنم!

شبیه شعرها و نوشته هایم!

در کنار موجودات دیگر و بدون آزار دادنشان!

در خانه ی ما از مگس کش خبری نخواهد بود!

همچنان که از تله موش و تفنگ و تیرکمان!

پس مانده ی برنج های سفرمان را با پرندگان قسمت می کنیم و اگر کودکی داشته باشیم به او می آموزیم :

 

که به جای سنگ پراندن به گربه ها ، نوازششان کند!

 

کودک ما نیز همین را به کودکش خواهد آموخت!

شاید کودکی که به گربه ها سنگ نمی اندازد در چشم انسان های آن روزگار قدیسی باشد!!!

شاید اصلا در آن زمان جانور و گیاهی بر جای نمانده باشد!

من از این فکر هراسانم!

...

 

 

برداشت شده از کتاب:سلام خانم رنگین کمان

یغما گلرویی

انتشارات دارینوش


برچسب‌ها: یغما گلروییخانم رنگین کمان
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ شهریور۱۳۹۰ساعت 13:5  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

طلبکار

ما بدهکاریم،

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند:

معذرت می خواهم!

چندم مرداد است؟

و نگفتیم…

چون که مرداد

گور ِ عشق ِ گُل ِ خون رنگِ دلِ ما بوده است!!!!

 

حسین پناهی

 

این هم به مناسبت انتشار آلبوم " راه با رفیق" که با صدای خود زنده یاد به بازار اومد...این شعررو دوست دارم چون هیچکس نمی دونه که خود حسین پناهی هم چندم مرداد از دنیا رفت...شاید البته خیلی ربطی به هم نداشته باشه ولی واسم جالب بود...

روحش شاد و یادش گرامی باد


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 16:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تعادل جهان حفظ میشود به مرگ این و تولد آن!

...

شک نمی کند باران لحظه ایی به باریدن!

کلافه نمی شود کلاغ از این همه پرنده که می پرند!

شک نمی کند مورچه به بار و نه به راه خویش

و مار عیال وار، سینه خیز می رود خس وخار را بی هیچ گلایه ای!

 

هر درختی به گونه ای سبز است،بی که تحقیر کند دیگری را!

لرزش گنجشک نوبال بر شاخه ی خیس از شکایت نیست!

الاغ بر اندام اسب حسادت نمی کند

و ماهی یادش هست که ماهی باشد چه در تنگ و چه در دریا...

...

تندتر-آری!- تندتر می جوم آدامسم را تا به هیچ نیندیشم!

بی خیال در پیاده روها و نمایشگاه ها و استادیوم ها!

...

دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم!

صلاح و سعادت من این است که نیندیشم به هیچ!

...

آواز می خوانم پر از آلاله های باژگون...بی هیچ استعاره ای!

 

 

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

 

 

قسمتهایی از شعر dat com

از دفتر هفتم-نمی دانم ها_ از حسین پناهی

 

 

به مناسبت سالگرد رفتنش در یکی از همین روز های مرداد...

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

این پست با تاخیر رو صفحه اومد...چون دوباره رایانه ی من دچار مشکل شده بود و تو اینترنت نمی رفت

نمی دونم هرچند وقت یه بار چش میشه؟

اینم از مشکلات تکنولوژیه دیگه... به هر حال لطفا پوزشم را بپذیرید...

وبابت همه ی پیامها و نظراتتون ممنون...برای این پست هم نظر یادتون نره


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تا حالا شده؟

ا حالا شده یه چیزی بنویسی و بعد از نوشتنش منصرف شی؟

بنویسی اما پستش نکنی؟

پستش بکنی اما پشیمون شی و بیای و اصلاحش کنی؟

تاحالا شده با خودت فکر کنی بعضی حرفا بهتره با آدم به گور بره؟

من هم پشیمون شدم و ترجیح دادم این پست رو عوض کنم.این اتفاق نادریه و خیلی کم اتفاق می افته... اما این دفعه شد دیگه سعی می کنم دفعه ی آخرم باشه 

اما خودم که می دونم کی این مطلب رو پست کردم و چرا

پس آهنگایی که تو این روز گوش کردم رو می ذارم همین جا بمونه:

پ.ن:توضیح اضافه واسه دوستای صمیمی این که قضیه عشق و عاشقی نبوده... که زنگ بزنید و اس ام اس بدیدو جریان رو بپرسیدالبته از شنیدن صداتون شاد می شم اما واقعا قضیه عشقی نبوده

خیلی خسته ام...

تنها چیزی که آرومم می کنه موسیقیه...

شادمهر..

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو یه خاطره است همین وبس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر خط می رسم از اون ور شب اومدم

داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم

.

.

.

توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم

وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون می ذارم

اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پرپر می زنه

باورم کن که فقط باور تو

می تونه قفل قفس رو بشکنه

منمو یه آسمون بی دریغ

منمو یه کوله راه ناگزیر

ای ستاره ی شبای مشرقی

 پر پرواز منو ازم نگیر

.

.

.

می خوام برم پا ندارم

می خوام نرم جا ندارم

گریه کنم دل ندارم

داد بزنم نا ندارم

 

رضاصادقی...:

زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش

عاشقی رو دوست دارم با تمام بی قراریش

من می خوام اشکو "بفهمم" وقتی از چشام می ریزه

"تنهایی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه"

تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنها خیلی خسته است

جای بارون بهاری روی چترای شکسته است

اما من می گم یه عاشق همه ی دنیا رو داره

"همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره"

 

 

فرهاد:

آن روز ها

وقتی که من بچه بودم

غم بود... اما... کم بود

 

 

محسن یگانه:

هیچکی نمی تونه بفهمه که دلم از چی گرفته

هیچکی نمی تونه بفهمه که صدام از چی گرفته

 

یا دکلمه های حسین پناهی:

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!!!

.

.

.

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

آری گلم دلم ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند

 

 

دکلمه ی پروز پرستویی:

خندیدمو قلم برداشتمو به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم:

موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید

آنگاه نشستم و یک دل سیر دیدمش!

دیدمش...همان ماه من بود که می خندید!

 

دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی عزیز:

با هر چه عشق نام تورا می توان نوشت!

با هر چه رود راه تورا می توان سرود!

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می توان گشود!

 

اگه تاحالا این حس رو تجربه کردی نظر بده...

از این که حوصله کردی و تا تهش رو خوندی ممنون


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 20:18 در بلاگفا