پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

اصلاح سوال

سلام

اول می خوام یه تشکر ویژه بکنم از همه ی کسایی که به کمکم اومدن و به سوالای پست قبل جواب دادن. متاسفانه تو وبلاگم دوستای زیادی ندارم اما خوشبختانه دوستای خوبی دارم که جواب های امیدوار کننده و خوبی بهم داده بودن

اما فکر می کنم سوال اصلیم رو نتونستم خوب مطرح کنم...

حرفاتون رو قبول دارم...

این که نوشته بودید:"مگه حتما" همه باید یه کار آنچنانی بکنن تا بگن زندگی کردیم؟
پس عشق. محبت. دوستی. لذت بردن از داشته هامون چی میشه؟"

یا

"هر دوره از زندگی یه هدف خاصی داره یه دوره درس خوندن اگه نخونی ضرر کردی یه دوره ازدواج کردن که اگه ازدواج نکنی تنها میمونی,البته کار کردن که بیکاری تو رو نابود میکنه
وبچه دار شدن که اگه نداشته باشی افسوس میخوری 
بنظر من هدف از زتدگی انسانها تلاش کردن به سوی تعالی است
وبدونی که از خودت در اخر عمر احساس رضایت داری وزندگی ابدی خوبی داری."

یا

"یه جمله از بزرگی بگم: اگر تاکنون آنچه که میخواستی نشدی پس کی؟!!!!! ... میبینی؟ واقعا همه چی به خود آدم برمیگرده "

 

 

اما یکی گفت:"اول باید یه هدف داشت, هدفی که واقعا هدفته و بهش اعتقاد داری البته کار ساده ای نیستا! من خودم مدتها هدفم پیدا کردن یه هدف بود! وقتی هدف داری یعنی انگیزه داری یعنی علاقه داری و این یعنی زندگی. فقط کمی پشتکار میخواد!"

 

مشکل من دقیقا همینجاست!

هدف منم دقیقا پیدا کردن یه هدفه!

و سوال اینه که چه جوری میشه هدف درست رو تعیین کرد که وقتی تو شرایطی قرار می گیریم که سختی های کار و مشکلات راه و دیگران ناامیدمون میکنن

( مثل  یکی از دوستان که گفته بود:"من تصمیم گرفتم رو یه پروژه کار کنم و بعدش به نتایجی برسم که هیچ دانشمندی نرسیده! این وسط خیلیااااااااااااااااااا میان همون حرفای تورو میزنن! درست نیست... نکن.... این کارو بی فایده س و ... ازین چرت و پرتها... اما وقتی بهش اعتقاد داشته باشی، زحمت بکشی، تلاش کنی و توکلت به اون بالایی باشه هیچوقت شکست نمیخوری")

بتونیم مشکلاتش رو با اعتقاد پشت سر بذاریم...

پس واقعا هدف اول،" هدف داشتنه" و سوال من همینه:

چه طور هدف صحیح رو شناسایی کنیم؟

 

"استیو جابز" هدفش رو شناخت و دنبالش رفت و موفق شد . حالا همه ی دنیا میشناسنش طوری که تیتر یکی از مجلات ایران این می شه:تعظیم به مردی که نمرد!

چون او همیشه با کاراش زنده اس.

ادیسون بارها تو اختراع لامپ شکست خورد اما هدف داشت بنابراین انقدر تلاش کرد تا بالاخره سالها بعد از مرگش هم روشنایی دنیا رو یه جورایی مدیونش هستیم...

ببخشید که دفعه ی اول منظورم رو خوب نگفتم و حالا شما رو به دردسر انداختم واسه جواب دوباره... اما اگه می تونید جواب بدید

+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ مهر۱۳۹۰ساعت 12:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

این بود زندگی؟!

به زندگی هامون دقت کردی؟

بچه ایم...بزرگ تر می شیم... میریم مدرسه... واسه کنکور می خونیم... دانشگاه قبول میشیم... مدرک میگیریم... میریم سر کار...ازدواج می کنیم... بچه دار می شیم(تا همه ی بدبختیایی که خودمون کشیدیم رو اونا هم بکشن!!!!!)... ...بزرگشون می کنیم.... می فرستیمشون مدرسه...می رن دانشگاه... ازدواج می کنن و...

بالاخره می میریم!

خب که چی؟!

واقعا چه کار مفیدی انجام دادیم؟ چی کار کردیم که باعث بشه بگیم:

من فلان کار رو کردم...کاری که به خاطرش آفریده شدم! کاری که فقط من باید انجام میدادم چون فقط وظیفه ی من بود... یا لاقل بگیم من چی کار کردم که منو با بقیه متمایز می کنه؟

اشتباه نکنین بحث کتابای دینی مون نیست... منم خداروشکر هنوز اونقدر ناامید نشدم که بخوام به این نتیجه برسم که: زندگی  یه دور باطله...

فقط چند تا سواله!

سوالایی که این روزا از چندین نفر شنیدم و خودمم نمی دونم چه جواب میشه بهشون داد!!!

می خوام بگم:

 

تا حالا شده حس کنی راهی که داری می ری اشتباهه؟

انگار توی جمعی هستی که همه دارن به یه سمت شنا می کنن

تو هم باهاشون شنا می کنی

یه آینده ای رو هم می بینی

می دونی که ته مسیر به کجا میرسه

اما انگار فقط می ری... میدونی به کجا... اما نمی دونی چرا...!!!!

یه چیزی ته دلت می گه: این اون چیزی که من می خواستم نیست!

 اما نمی دونی اونی که می خوای چیه؟کجاس؟چه طوریه؟

به خودت می گی مسیری که دارم می رم حداقل از بی هدف بودن بهتره!

اما حس می کنی که این راهت نیست...!

بی هدف و سردرگم فقط شنا میکنی! بعضی جاها خسته می شی... می بری... جا میزنی...

اما دیگران هلت می دن به جلو و مدام تشویقت می کنن همه می گن راهت درسته... چرا انقدر تنبلی می کنی؟تو می تونی تو این راه موفق بشی...ادامه بده

 اما

تو فقط شنا می کنی و تمام طول مسیر از خودت می پرسی: من چرا اینجام؟ کجا باید باشم؟ این راه, راه منه؟

 

هیچی بدتر از نداشتن هدف نیست...

تازگی آدمای زیادی رو می بینم که ناامیدانه فقط شنا میکنن یکیش شاید خود من باشم!

واسه رهایی از این افکار راه حلی داری؟

آدمای بزرگ و موفق چه طور راه خودشون رو پیدا کردن؟

چه طور فهمیدن که تو مسیر درست هستن یا نه؟

چه طور هدف هاشون رو تعیین کردن؟

ما باید چه طور این کارا رو بکنیم تا هدف خودمون رو بهتر تعیین کنیم؟

اگه جواب این سوالا رو به من بدی شاید مشکل خیلی ها رو حل کنی

حداقل خیلی از کسایی که من میشناسمشون و جوابی واسه چراهاشون ندارم!

پس خواهش می کنم اول بهش فکر کن و بعد جواب بده...

ممنون

 

پ.ن:واسه عنوان این مطلب خیلی فکر کردم...نمی دونستم چی باید بنویسم..." زندگی ما"..."دنیای این روزای ما!"... "کمک"... نمی دونم احساس کردم "این بود زندگی" بهتره..

"این بود زندگی" یه قسمت از یکی از اشعار حسین پناهی عزیزه که اردیبهشت 90 کاملش رو تو همین صفحه نوشته بودم و هنوز تو آرشیو هست...

فکر کردم باید این پی نوشت رو هم حتما بنویسم...زیاده گوییم رو به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ مهر۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات