پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

امان از در به دری

از وقتی بلاگفا در به درمون کرد؛ جاهای مختلفو دارم امتحان میکنم؛ از اونجایی که بیشتر دوستان در نهایت رفتن به سمت بیان؛ منم از این به بعد احتمالا بیشتر اونجا آپ میشم.

اگه روزی وقت و حوصله ای باشه؛ پستای اونجا رو اینجا هم میذارم تا فاجعه ی بلاگفا دوباره تکرار نشه اما...

لطفا از لیست پیوندهای اینجا؛ پرنده ی سفید در بلاگ رو دنبال کنید. با تشکر:)

خدایا التماست می کنم بگو آن اتفاق خوب لعنتی بیفتد!

می دونم اون کسی که از قهر صدمه می بینه منم. اما بهم حق بده خسته باشم. این روزا هر کی منو میبینه و هر کی منو میشناسه و باهام حرف می زنه. می پرسه: تو چته؟

جوابی ندارم که بگم! چون خودمم نمی دونم. بعضی لحظات هست تو زندگیم واقعا حس می کنم یه مجسمه شدم. یه مجسمه که همه چیز براش بی تفاوته. داشتم فکر می کردم که دیگه جدیدا چیزی خوشحالم نمی کنه! چیزی نیست که منو به ذوق بیاره. داشتم فکر می کردم دیگه خودم نیستم. خودمو نمی شناسم. خودمو گم کردم. یه روزی بود که فکر می کردم تواناییشو دارم که خیلی چیزا رو تغییر بدم. معلمام بهم به چشم یه آدم موفق نگاه می کردن.... چقدر شعر آینه ی اردلان سرفراز رو دوست دارم "آینه می گه تو همونی که یه روز می خواستی خورشیدو با دست بگیری. اما امروز شهر شب خونه ات شده... داری بی صدا تو قلبت می میری" کاش می دونستم چی می خوام.... دیشب داشتم به ماندانا می گفتم: اگه همین الان بهم بگن "بمیر" یا بگن "از همین امروز دانشجوی دانشگاه تهرانی" یا بهم بگن "از همین امروز برو تو بهترین بانک ایران با بهترین مزایا کار کن" واقعا برام فرقی نداره. هر روز صبح تمام انرژیمو جذب می کنم. می خندم. لبخند میزنم. تمام راه رو واسه خودم شعرای امیدوار کننده می خونم "دوست دارم زندگی رو" اما... چقدر زود تموم میشه... یه چیزی کمه. این من لعنتی "من" نیستم! خدایا قهر نیستم. "نمی تونم" قهر باشم. چون جز تو کسی از حالم خبر نداره چون حالمو نمی تونم با کلمات توصیف کنم تا دیگران بفهمن چمه اما تو نیاز به کلمه نداری! تو خودِ کلمه ای.

تو ای خودِ صدا... صدا بزن مرا... ببین دل مرا بزن به دریا

من که بریده از منم در عطش رسیدنم... به تو چرا نمی رسم؟ چرا چرا نمی رسم؟

هیچکس نمی تونه جای دیگری باشه :)

بهش گفتم: نمی تونیم بیایم. پدربزرگم خونمونه. نگام کرد و گفت : خوشششش به حالت :)) نگاش کردم. لبخند زدم و هیچی نگفتم :) چیزی نداشتم که بگم.

فقط یه لحظه دلم برای بابامهدی تنگ شد. روحت شاد

حقیقتِ تلخِ دنیایِ ما

همونجور که لقمه ی آخر غذاشو می خورد بدون این که بهم نگاه کنه گفت: اگه واقعا آرزوت جهانگرد شدنه... از من به تو نصیحت: ازدواج نکن! ازدواج که بکنی دیگه تا همین کرج هم نمی تونی بری چه برسه به سفر دور دنیا.

تو هم که از ما داغون تر:|

این گوشی ماهم دیوونه شده:/ خاموش میشه میزنمش شارژ چند دیقه میگذره روش زده 25 درصد شارژ همونطور که تو شارژه روشنش میکنم، میزنه 53 درصد:/

تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چندچندیم باهات دیگه آخه:/