پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

کسی با درختان سخن نمی گوید!

قسمتی از نامه ی یغما گلرویی به "خانم رنگین کمان":

 

غمگینم  خانم رنگین کمان!

ظهر امروز گربه ای را در خیابان دیدم که یک پا نداشت!

با چشمان قی کرده کنج پیاده رو نشسته بود و پنداری قدم عابرانی را که از مقابلش می گذشتند شماره می کرد!

تنهایی اش از دلتنگی من بزرگتر بود!!

کنارش نشستم و سعی کردم از چشم او دنیا را ببینم!

دنیا ترسناک تر از آنچه هست شد!

گربه را نوازش کردم...به نشانه ی سپاس خرخری ملایمی کرد!

 

گربه ها با نان نوازشی سیر می شوند!

 

نمی دانستم تا به حال کسی اورا نوازش کرده بود یا نه؟

شاید در گذشته صاحبی داشت که نوازشش می کرد و نوازش من خاطرات دور روزهای شیرین خانگی بودن را برایش زنده می کرد!

 

احساس کردم که خرخر این گربه هم می تواند دلیلی برای ادامه دادن این زندگی باشد...

مثل نگاه مادرم!

که دلیل بودن من بوده و هست!

مثل لبخند تو!

که مرا در مقابل مرگ رویینه می کند!

 

یادم آمد هنوز موجودی در جهان هست که به محبت- در حد یک خرخر- واکنش نشان می دهد!

گربه ها می توانند انسان بودن را به انسان ها یادآور شوند!

شاید برای همین است که من کنار آن گربه  سنگ شده بودم!

 

دسته ای از کودکان با قیل و قال از دبستان برمی گشتند!

گربه از صدای آنها ترسید و فرار کرد!

کودکان گربه را دنبال می کردند و او می دوید و می دوید و می دوید...

تنها با یک پا می دوید و گاهی زمین می خورد تا بالاخره در دریچه ی پارکینگ خانه یی ناپدید شد!

بچه ها خندان به سمت خانه های خود رفتند و من با تمام اندوهم در خیابان تنها ماندم!

کودکان هنگام دویدن به دنبال آن گربه به گله ای از سگ ها می مانستند!

 

کودکان گناهی نداشتند

"ما" به آنها آموخته ایم که باید دنبال گربه ها کرد و

به قمری های شهری سنگ پراند!

 

 

سال هاست که انسان با پرندگان رفاقت نمی کند!

کسی با درختان سخن نمی گوید!

انسان امروز به درختی تناور اگر دست می زند با خود می اندیشد که میشود با آن در محکمی برای خانه ساخت!

با دیدن کبوتران احساس گرسنگی می کند!

روباه و گرگ را شبیه پالتوپوست می بیند!

اشتهایش از دیدن عبارت "کباب بره" تحریک می شود نه وجدانش!

کسی فکر نمی کند که برای تهیه ی کباب بره نوزاد موجودی را سر بریده اند...پیش از آنکه جهان را بشناسد و مزه ی علف را بچشد و دویدن در چراگاه را تجربه کند!

 

 

کسی به این چیزها نمی اندیشد!!!

 

نه!اشتباه نکن!

به بودا علاقه ای ندارم!بودایی های هند ساعت ها در ترافیک می مانند تنها به این دلیل که گاو مقدسی وسط خیابان به خواب رفته و کسی دل بیدار کردنش را ندارد!!!!

این کار حماقت محض است... دوستی با موجودات دیگر با برده ی آنان شدن فرق دارد!

اولی انسانیت است و دومی حماقت!

.

.

.

من می خواهم با تو بر سیاره ی سوم منظومه ی شمسی زندگی کنم!

شبیه شعرها و نوشته هایم!

در کنار موجودات دیگر و بدون آزار دادنشان!

در خانه ی ما از مگس کش خبری نخواهد بود!

همچنان که از تله موش و تفنگ و تیرکمان!

پس مانده ی برنج های سفرمان را با پرندگان قسمت می کنیم و اگر کودکی داشته باشیم به او می آموزیم :

 

که به جای سنگ پراندن به گربه ها ، نوازششان کند!

 

کودک ما نیز همین را به کودکش خواهد آموخت!

شاید کودکی که به گربه ها سنگ نمی اندازد در چشم انسان های آن روزگار قدیسی باشد!!!

شاید اصلا در آن زمان جانور و گیاهی بر جای نمانده باشد!

من از این فکر هراسانم!

...

 

 

برداشت شده از کتاب:سلام خانم رنگین کمان

یغما گلرویی

انتشارات دارینوش


برچسب‌ها: یغما گلروییخانم رنگین کمان
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ شهریور۱۳۹۰ساعت 13:5  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شمال...دریا...آرامش

بیا بازم مثل قدیم با همدیگه بریم شمال

دلم گرفته راضی ام به این خیالای محال

منو ببر تا آخر جاده ی چالوس ببرم

تا شیشه ی بارونی خیس اتوبوس ببرم

تا جای پات رو ماسه ی داغ متل قو ببرم

تا آخرین دلهره ی نگاه آهو ببرم

منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار

تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریا کنار

دلم پره بیا بازم با همدیگه بریم  سفر

جای ما اونجا خالیه... منو ببر...منو ببر

یه عمره جاده ی شمال منتظر عبور ماست

نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداست

....

 

این ترانه از یغما گلرویی که رضا یزدانی خوندتش... جزء تنها آهنگایه که این روزا آرومم می کنه...

یه عمره آرزوم شده.. برم کنار دریا و تنها بشینم و ساعتها به صدای آرامش بخشش گوش کنم...

در واقع چیزی که من می خوام شمال نیست" که تا حالا خیلی دیدمش و از بودن تو شمال و دور هم جمع شدنمون خوشحال بودم و لذت بردم"... چیزی که من می خوام دریاست...اما نه خود دریا"که تا حالا بارها دریا رو دیدم...چه تو شمال...چه تو جنوب...چه طلوعش...چه غروبش..."

چیزی که من می خوام آرامشه که تو دنیای ما داره کیمیا میشه...

 

شمال

دریا

آرامش

دریا تنها چیزیه که فعلا می تونه آرومم کنه...

راستی

تا حالا گفتم یکی دیگه از آرزوهای کوچیکم اینه که قصر شنی بسازم؟


برچسب‌ها: یغما گلروییرضا یزدانیشمال
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۶ تیر۱۳۹۰ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات