پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

کمیت عمر مهم نیست کیفیتش مهمه جناب!

پدربزرگم تقریبا 90 ساله اشه، مدام میگه عمرمون بیهوده رفت و هیچی ازش نفهمیدیم:| حتی گاهی ادعا میکنه که عمری نکرده:/

و من هر بار فکر میکنم من همش 24 سالمه! اما اگه همین امروز بهم بگن بمیر!! با سر میرم! والا به خدا:/

+اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم:شاید مُردم حواسم نیست!

معلم مهربون ادبیات سالهای دبیرستان

آدمها رو از دعاهاشون میشه شناخت. آدمایی که یه دعای همیشگی برات دارن، معمولا چیزی رو برات میخوان که خودشون دنبالش میگردن! برام مهر، محبت، عشق، برکت و سلامتی آرزو کرد!

و من در جواب براش از خدا عشق، آرامش، سلامتی، امید و شادی آرزو کردم:)

اون دعای همیشگیش این نبود اما من... :)

راه رفتنی رو باید رفت...

نمیدونم چمه؛ همه کاری کردم که امسال درسو جدی بگیرم و یک بار برای همیشه قال قضیه رو بکنم. اما... نمیدونم چمه. خسته ام. از 8 صبح بیدارم؛ اما... الانم یه نیم ساعتی هست که نشستم تو اتاقم رو زمین... جزوه هام جلومن... نمیدونم از کجا شروع کنم. همه ی عمرم از کارای تکراری تنفر داشتم... باید سعی کنم دوسش داشته باشم. باید شروع کنم... چقدر خستم؛بی دلیل!

از کجا شروع کردیم...

اینطوریه دیگه! بلاگفا بسته میشه. بعد یه مدت صبر می کنی می بینی نمیشه. به این در و اون در می زنی که بالاخره کجا حرفاتو بنویسی. راجع به امکانات "بلاگ" شنیدی, بهشون سر می زنی... اما حرکت زشتشون باعث میشه به رگ غیرتت بر بخوره و بزنی بیرون! با دوستای بلاگرت جلسه می ذاری, بالاخره تصویب میشه! ما که پیکوفایل داریم... بریم بلاگ اسکای...  خلاصه. الان هم ساعت نزدیک 1 بعد از نصف شبه و منی که چشام داره موقع نوشتن این متن دو دو میزنه فردا باید تو کنکور ارشد دانشگاه آزاد شرکت کنم اما عین خیالم نیست! به هر حال... خواستم اینو بنویسم که اگر احیانا اینجا موندگار شدم بدونم امشب چه شبی بود :)

خدایا رفقای خوبمونو ازمون نگیر :)

شب بخیر :)

حرف حرف حرف

اووووووف... چقدر حرف تو دلم مونده بود که باید میگفتم. الان حس می کنم دارم از درون ذره ذره می ترکم! این مدت که بلاگفا نبود, برگشتن به دفتر درد دلام چیز عجیبی نبود. اما فهمیدم که چقدر باهاش غریبه شدم.

اما یه چیز تازه کشف کردم. این که... وقتی تو وبلاگم یا تو اینستا یه چیزی می نویسم. بارها و بارها و بارها می خونمش و از خوندنش دوباره و دوباره و دوباره دلم خنک میشه اما بازم اون درد رو مرور می کنم. شاید یه جورایی مثل مازوخیسم می مونه!مثل وقتی که انگشتت زخم شده و تو هی فشارش می دی و از دردش لذت می بری!!!!! اما کاغذ...

دفترمو ورق میزنم... حس و حالم از دست خطم پیداس! همه ی خستگیامو, غصه هام رو, دردام رو,عصبانیتام رو ریختم توش... اون لحظه سبک شدم اما حالا... دیگه دلم نمی خواد بخونمشون... نگاشون می کنم. ورق میزنم... تو هر صفحه به کلمه ها و جمله ها نگاه می کنم اما... دلم نمی خواد بخونم!

ورق می زنم! چقدر دردام مشترکه با خودم! با خودِ دو سال پیشم! جمله ها رو می خونم "نمی دونم تو شرکت استخدام میشم یا نه, اما این مشکل دربرابر چیزای دیگه ای که دور و برم داره میگذره هیچی نیست!" خنده ام میگیره! چقدر امیدوار بودم واسه استخدام تو اون شرکتی که احتمالا یکشنبه ای که می آد میی رم چک تسویه ام رو ازشون بگیرم!!!! بازم خنده ام میگیره! دارم می رم سر کار جدید اما... اصلا نمی دونم چی در انتظارمه! نمی دونم چقدر میشه اونجا دووم آورد! خنده ام میگیره اما خندهه درد داره! دفتر رو می بندم...

اینطوری نمیشه... باید یه وبلاگ دیگه درست کنم... تو گوگل می نویسم "وبلاگ"... بلاگفای عزیز و نازنینم اولیه... با افسوس نگا می کنم... پرشین بلاگ, بلاگ اسکای و میهن بلاگ رو با کلیک راست باز می کنم... اما حتی با دقت نگاشون نمی کنم. دلم نمی خواد جز بلاگفا جای دیگه ای بنویسم. آخه نامردیه... آخه فقط بلاگفا بوده که تو بدترین روزا حرفامو تو دلش جا داده... بلاگفا بوده که امروز چند تا از بهترین دوستام رو به لطفش دارم!

شاید به خاطر تعریفای پسرم باشه راجع به محیط "بلاگ"... سعی می کنم یه جی میل تازه بسازم... گوگل باهام راه نمی آد! خیلی قاطی ام! جهنم و ضرر با ایمیل خودم اینجا رو میسازم. راستشو بگم؟ دوسش ندارم. دلم محیط ساده ی بلاگفای خودمو می خواد اما... فعلا فقط می خوام بنویسم.

چقدر دلم برای این کیبورد خشک لعنتی تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودم تنگ شده...