پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش
پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

غربت وطن

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تصور کن

دیشب یه فیلم دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ببینم:"تصور کن= imagine that”" که "ادی مورفی" هنرپیشه معروف هالی وود توش بازی میکنه فیلم جالبی بود اما من عاشق یه صحنه اش شدم:

اون قسمت از فیلم که یه مرد بزرگ بنابه حرف دخترش برای کمک گرفتن از فرشته ها تو یه قسمت شلوغ شهر روی یه سکو می ره و می رقصه!!!! یه مرد نسبتا برزگ که یه جورایی قراره نایب رییس یه شرکت بزرگ باشه!!!

من به این می گم زندگی در "لحظه"... یعنی همون کاری رو انجام بده که دلت می گه!!!! حتی اگه همه ی مردم بایستن و تماشات کنن... نمی دونم فکر نمی کنم جامعه ی ما این رو قبول کنه اگه یکی این کار رو بکنه خود ما مردم میگیم:بیچاره دییوونه اس!

من هر وقت از خیابونایی مثل خیابون ولی عصر تهران با اون درختای بزرگ و قشنگش رد میشم دلم می خواد وایسم و دست رو پوست درختاش بکشم و از لحظه ام لذت ببرم یا تو پارک بدون کفش رو چمنا راه برم...یا خیلی کارای دیگه که بهم احساس زنده بودن می ده... اما تا حالا که جراتش رو پیدا نکردم!

شما چه طور؟ تاحالا شده دلتون ازتون کاری بخواد و به خاطر مردم انجامش ندید؟ یا این که نه شما از من شجاع تر بودید و به حرف دلتون گوش دادید؟

 

پ.ن: دختر بچه ی با نمکی که تو این فیلم بازی کرده "یارا شهیدی" همون طور که از نام خانوادگی اش هم پیداس یه ایرانی الاصله...و انصافا خیلی هم قشنگ بازی کرده... عاشق تهدیگ هم هست....عین خودم


برچسب‌ها: تصور کن
+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

وصیت که مرگ نمی آره ...

امروز بعد از 7 سال رفتم بهشت زهرا... خیلی بزرگه... خیلی...خودش اندازه ی یه شهره اما قبرا کوچیک با این همه می گن بازم داره جا کم می آد!عجب؟!

اینم شانس ماس دیگه...قبر هم بود قبرای قدیم...الان قبرا رو 2-3 طبقه ای کردن... دور از جون شما نوبت ما که بشه قبرا هم برج های وارونه میشن!!!!!!

آدم قطعه های قدیمی رو که میبینه سرسبزتره و قبرا بزرگتره و فاصله ی بینشون بیشتر اما قطعه های جدید...

آدم خیلی دلش میگیره...

آدم تو گورستان به چیزای زیادی فکر میکنه...

مثلا من داشتم فکر می کردم دلم نمی خواد یکی بلند گو بگیره دستش و اشک کسایی که دوسشون دارم رو در بیاره گوش ملت رو آزار بده ... دلم نمی خواد گل هایی که برام می آرن رو پرپر کنن! در ضمن من گلایل رو زیاد دوست ندارم...و دوست دارم سنگ قبرم سفید باشه!

دوست دارم رو سنگ قبرم این شعر حسین پناهی رو بنویسن:

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

تا هرکس روشو می خونه به این فکر کنه که هنوز زنده است و باید از زنده بودنش لذت ببره و هرگز امیدش(؟!) رو از دست نده... و به یاد بیاره که به ازای هر انسانی که می میره...یه کودک تازه(=یه زندگی تازه) متولد میشه!

من دوست  ندارم کسی واسم سیاه بپوشه...

من ناراحت نمیشم اگه بازمانده ها بعد از تدفین و مراسم بگن و بخندن اما نامردن اگه واسه آمرزشم دعا نکنن!!!!

در ضمن ترجیح می دم خرج و مخارج مراسم رو به جاهایی مثل "محک" بدن...

تازه بعضی وقتا فکر می کنم کاش خاکسترم رو می ریختن تو خلیج همیشه فارس

باور کنید این حرفا رو از روی ناامیدی نمی زنم و تا روزی که زنده ام زندگی میکنم وتلاش میکنم از زندگیم لذت ببرم اما وصیت که مرگ نمی آره...گفتنش چه اشکالی داره؟

واسه پست قبلی ام خیلی ها رو نتونستم خبر کنم... اما واسه این پست هیچکس رو خبر نمی کنم..اما اگر اومدید و این متن رو خوندید و نظری در موردش داشتید خوشحال می شم که بخونمش...

ببخشید اگه یه ذره غم انگیز بود.... 

یه دیالوگ تو فیلم "مری پاپینز" هست که خیلی دوسش دارم و جای تکه کلام ازش استفتده می کنم: یه قاشق پر از شکر...دوا رو می بره پایین!!!! یعنی همه چیز رو سخت نگیرید...  غم هم قسمتی از زندگیه دیگه...بعضی وقتا لازمه

 

 

حالا واسه این که از این حال و هوا در بیاید 3-2تا خاطره از کتاب زنده یاد عمران صلاحی(کمال تعجب):

1.احمد شاملو می گفت:نویسندگانی که دراز نویسی میکنند مثل کسانی هستند که جلو آینه دارند اصلاح می کنند و شیر آب رو هم بازگذاشتند!

2.روزی شاعری موزون سرا از مفتون امینی پرسید:"استاد چرا شعر بی وزن می گویید؟"

مفتون جواب داد:ما پا به سن گذاشتیم و دیگر نمی توانیم چیز سنگین بلند کنیم!

3.احمدرضا احمدی می گفت: وقتی که ما جوان بودیم پیرها رو تحویل می گرفتن حالا که ما پا به سن گذاشتیم جوان ها رو تحویل می گیرن!پس کی نوبت ما میرسه؟

(خدا همه ی رفتگان رو ببخشه بیامرزه)


برچسب‌ها: وصیت نامه
+ نوشته شده در  جمعه ۲۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 15:43  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

از چی بگم؟

سلام

"یاس" یه آهنگ خیلی قشنگ به این اسم داره که من با این که رپ زیاد دوست ندارم اما از شنیدن این آهنگ و آهنگ "سرباز وطن"اش  هیچوقت سیر نمی شم...

خیلی حرفا واسه گفتن وجود داره...خیلی چیزا که میشه گفت اما...نه!نمیشه!

روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختم... می خواستم واسه دل خودم و کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و از درد دلاشون باخبرم بنویسم... یکی از دلایلی هم که اسم نویسنده اسم دو نفره همینه... یه نماده واسه خودم که بدونم... نباید فقط واسه خودم بنویسم!

اون روز به آرشیوم نگاه می کردم...از چیزایی که نوشتم راضی ام... از شعرایی که دوسشون دارم و همیشه و همیشه و همیشه از خوندنشون لذت می برم...

اما آدم گاهی به یه جایی میرسه که انگار نمی دونه دیگه می خواد چی بگه؟

دیروز رفته بودم کفش بخرم و چون نمی دونستم "چی" میخوام...نزدیک بود اشکم در بیاد! تازه اون که فقط یه کفش بود و آخر سر هم یه چی خریدم که ازش راضی ام...اما آدم وقتی نمی دونه تو زندگیش و از زندگیش چی می خواد بدتره!!!!

چند روز پیش دیدم "آپارتمان نشین" نوشته بود:به یک " اتفاق خوب " برای افتادن نیازمندیم ...

فکر می کنم این حال و روز خیلی از ماس...

به خودمون می گیم یه بهونه لازم دارم... اما هر چیز تازه ای فقط تا چند روز سرحالمون می آره و بعدش...همون آش و همون کاسه اس...

ناامیدی و بی انگیزگی انگار اپیدمی شده!!!

منظورم فقط تو اینترنت نیست...همه جا تو خیابون...تو مغازه ...تو تاکسی با هر کی حرف میزنی یه جورایی این حس رو داره...

 

باید چی کار کرد؟

چه جوری میشه امید رو پیدا کرد...

اون بهونه رو چی طور پیدا کنیم...

یه بهونه واسه نوشتن...گفتن... خندیدن...زندگی کردن؟

اصلا ما باید دنبال بهونه بگردیم یا باید بهونه ها رو به وجود بیاریم؟

شایدم این یه پست بی معنی بوده واسه این که فقط بگم منم هستم؟(حالا من یه چی گفتم...چرا جدی می گیرید)

نظر شما چیه؟اصلا تونستم منظورم رو خوب برسونم؟امیدوارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برچسب‌ها: یه بهونه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خبر فوری

خبر فوری....

خبر فوری از اسکار....

اسکار ۲۰۱۲ به مصطفی دنیزلی کارگردان فیلم "ده دقیقه ی جهنمی" اهدا شد!!!!

 

می گن:لذتی که تو بردن ۱۰ نفره ی ۱۰ دقیقه ای هست....تو ۶گله کردن ۱۳۵۲ نیست!!!!!!!!!

 

به زنبور می گن:بلدی تو ۱۰ دقیقه ۳تا گل بخوری؟ میگه :مگه من استقلالم؟!!!!!

 

هرجا سخن از پرسپولیس است...استقلال مثل بید میلرزد!!!!!

چند تا هم از نویسنده ی وبلاگ "جوونای دهه ی 60":

مظلومی بعد از بازی گفت: علت شکست استقلال غیبت محسن ترکی بود!

 

به رحمتی گفت بخاطر سه گلی که خوردی ناراحتی؟ گفت پــــ نه پــــ بخاطر دوری فرهاد مجیدیه!

 

به یکی گفتن درد معده بدتره یا شکستگی سر؟؟ گفت هنوز تیمت 3 گل از تیم ده نفره نخورده و ببازه!

 

امون زاید
این رو برای سه نفر بفرست تا سه روز دیگه خبر خوشی میشنوی فقط کوتاهی نکن! رحمتی کوتاهی کرد 3 تا خورد!

 

و نهایتا اینکه سوراخ شدن استقلال در ده دقیقه توسط ده نفر در دهه فجر مبارک!

 

پ.ن:راستی....چه عجب این بار داربی رو دادن یکی غیر از جواد خان خیابانی تفسیر کنه!!!عجب!!!!!

خودمونیم خبر رو جدی گرفته بودیداااااا

پ.ن۲:دیروز بازی ضبط شده رو دیدم....البته از گل دوم استقلال به بعد....با توجه به این که قلبم ضعیفهخدارو شکر کردم که نتیجه رو از قبل می دونستم!!!! و ۳تا گل واقعا بهم چسبید.... خوبه دیگه زیاد فوتبالی نیستم وگرنه چی کار می کردم!!!!!


برچسب‌ها: خبر فوری از اسکار
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات