از اول دبیرستان توش بود تا دوستای جدید دانشگاه. از بهنوش و مهدیه و گلسا و نسترن تا نیلوفر بی معرفت و بهاره ی چشم سبزی که واسم نوشته بود اگه فراموشم کنی الهی بترکی!!!و مریم ع که با معرفت تر از خیلی ها شد و هنوز واسم اس ام اس میفرسته و از هم با خبریم.
خاطره انگیز ترین نوشته ها مال پیش دانشگاهی بود که بچه ها خاطره هامون رو دوره کرده بودن...
دلم واسه اون روزای تلخ کنکور و روزای شیرین دور هم بودن و به قول ماندانا قطار بازی ها تنگ شده.
با خاطره ی اون روزا خندیدم و گریه کردم
خندیدم به آب بازی ها...قطاربازی ها... بستنی خوردن ها سر کلاس دیفرانسیل...خندیدن به جک های سر کلاس زبان و جریمه هاش... به گوشه ی کلاس وایسادن سر کلاس عربی واسه این که کتاب یادمون رفته بود... به برنامه ی کلاه قرمزی و پسر خاله سر کلاس فیزیک...به شب یلدا و خوندن درس شیمی توی اون یه دقیقه ی اضافه!... به کل کل قرمز و آبی سر کلاس معارف و خروپف استاد ته کلاس سر امتحان به اون لحظه که معلم برنامه ریز سختگیر و کم خنده(!)نتونست جلوی خنده اش رو بگیره وقتی روبان سیاه آگهی ترحیم رو بالای برنامه ی سنجش دیدبه کل کل های فمنیستی سر کلاس ادبیات... به خنده ها و برف شادی و لواشک سر کلاس هندسه... به کت "خاکی" دبیر گسسته و نستنش روی پله ی جلوی تخته و ورقه صحیح کردن های چند ثانیه ایش...خندیدم به یاد اون روزا که اول سال دبیرا می گفتن بعد عید افسرده می شید و بعد دیدن که ما چه طور استرسمون رو با قطار بازی تو راه پله ها پنهون می کردیم و اونا تعجب می کردن از این روحیه ی بالا!!!!!!
آره ...گریه کردم وقتی خاطره ی خاطره طاهایی رو خوندم که با چه دردی برام یادگاری نوشته بود از دوستی هایی که به زودی فراموش میشه(و خیلی هاش واقعا فراموش شد) ... گریه کردم وقتی یاد ناراحتی دبیر دیف افتادم که باعث شد قلبش درد بگیره... گریه کردم وقتی یاد روزی افتادم که نتایج سنجش رو سر کلاس هندسه بهمون دادن...گریه کردم وقتی یاد این افتادم که چه روزایی داشتیم و چه امیدی واسه رفتن به یه دانشگاه به معنای واقعی کلمه (نه این خراب شده ای که اسمشو گذاشتیم دانشگاه)... آره گریه کردم وقتی عکسامون رو می دیدم که می خندیدیم حتی به ترک دیوار اما توی چشمامون خستگی و استرس موج می زد...
دلم گرفت... دلم تنگ شد واسه اون روزا...
همیشه وقتی از "مدرسه به خصوص دبیرستان لعنتیمون" شکایت می کردم همه ی بزرگترها می گفتن: یه روز دلتون واسه این روزا تنگ میشه
اما نشد !هنوزم از دبیرستانمون متنفرم! اما پیش فرق می که شاید انتظاراتی که داشتم رو برآورده نکرد (هر چند که یه بخشیش هم تقصیر خودم بود) اما یادم نمی ره که اولین روز با چه ذوقی مانتوی پیش رو پوشیدم و خوشحال بودم که پیشم رو اونجا می گذرونم.
امروز اون نتیجه ای که می خواستم رو نگرفتم اما خوشحالم که حداقل یه سال (اون هم سالی که خودش به اندازه ی کافی سخت هست)از زندگیم لذت بردم و خندیدم و مجبور نبودم با معلمایی که دوستشون ندارم سر و کله بزنم و حرص بخورم و اونا هم یه چوب بردارن وبگن: سال سرنوشتته بخون...بخون...بخون...بخون...بخون...بخون......
سر کلاس شیمی استرس گرفتم که نکنه بندازتم بیرون اما با علاقه شیمی خوندم... سر کلاس دیف بود که واسه اولین و آخرین بار تو زندگیم از کلاس افتادم بیرون(فقط یک بار) اما از دست دبیرمون ناراحت نشدم...و....
اما خوشحالم که تو ریاضی C نموندم و رفتم ریاضی Bچون جو کلاس ما خیلی خوب بود
اما دلم واسه همه تنگ شده:
خانم حجازی. خانم رزمی. آقایان: کامران. داناجو. کاویانی. خزایی. هورفر. سید موسوی.حتی رضافر. و موئینی که حالا بیشتر قدرش رو می دونم وقتی می بینم استاد آمار دانشگاهمون چقدر بد تدریس می کنه... دلم وا سه "بههههههترین کار" و "بندسلیگا" هم تنگ شده!(می بینی الناز زمونه آدم روعوض می کنه)
دلم واسه برادران جاماسبی که مسیر زندگیم رو عوض کردن و به خاطر این تمام زندگیم رو مدیونشونم تنگ شده. واسه آقایان کرمی. برزگر. احمدی.عالی آذر. مهراسبی. و.... تنگ شده
واسه همه بچه ها که شاید دوست نداشته باشن اسم کاملشون رو بگم:
۲تا آرزو.۳تا خاطره. ۲ تا شقایق. ۳تا سحر. هانیه. آزاده. الناز. مریم. مرجان.ماندانا. سولماز. کتایون. رویا. ۲تا غزاله. سمیرا. مینا. نیوشا. نیلوفر. فرشته. مهسا فاطمه. نشاط و....
آهای بچه های بی معرفت ریاضی B توحید. آهای! هم کلاسی با توام!
اگه این مطلب رو دیدید به هم خبر بدید و یه سر اینجا بزنید. خدارو چه دیدی شاید بازم دوستی هامون ادامه پیدا کرد.
ا حالا شده یه چیزی بنویسی و بعد از نوشتنش منصرف شی؟
بنویسی اما پستش نکنی؟
پستش بکنی اما پشیمون شی و بیای و اصلاحش کنی؟
تاحالا شده با خودت فکر کنی بعضی حرفا بهتره با آدم به گور بره؟
من هم پشیمون شدم و ترجیح دادم این پست رو عوض کنم.این اتفاق نادریه و خیلی کم اتفاق می افته... اما این دفعه شد دیگه سعی می کنم دفعه ی آخرم باشه
اما خودم که می دونم کی این مطلب رو پست کردم و چرا
پس آهنگایی که تو این روز گوش کردم رو می ذارم همین جا بمونه:
پ.ن:توضیح اضافه واسه دوستای صمیمی این که قضیه عشق و عاشقی نبوده... که زنگ بزنید و اس ام اس بدیدو جریان رو بپرسیدالبته از شنیدن صداتون شاد می شم اما واقعا قضیه عشقی نبوده
خیلی خسته ام...
تنها چیزی که آرومم می کنه موسیقیه...
شادمهر..
یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس
سهم من از بودن تو یه خاطره است همین وبس
تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم
دارم به آخر خط می رسم از اون ور شب اومدم
داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم
تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم
.
.
.
توی این دلواپسی های مدام
جز ترانه های زخمی چی دارم
وقتی حتی تو برام غریبه ای
سر رو شونه های بارون می ذارم
اسم تو برای من مقدسه
تا نفس تو سینه پرپر می زنه
باورم کن که فقط باور تو
می تونه قفل قفس رو بشکنه
منمو یه آسمون بی دریغ
منمو یه کوله راه ناگزیر
ای ستاره ی شبای مشرقی
پر پرواز منو ازم نگیر
.
.
.
می خوام برم پا ندارم
می خوام نرم جا ندارم
گریه کنم دل ندارم
داد بزنم نا ندارم
رضاصادقی...:
زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش
عاشقی رو دوست دارم با تمام بی قراریش
من می خوام اشکو "بفهمم" وقتی از چشام می ریزه
"تنهایی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه"
تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنها خیلی خسته است
جای بارون بهاری روی چترای شکسته است
اما من می گم یه عاشق همه ی دنیا رو داره
"همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره"
فرهاد:
آن روز ها
وقتی که من بچه بودم
غم بود... اما... کم بود
محسن یگانه:
هیچکی نمی تونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیچکی نمی تونه بفهمه که صدام از چی گرفته
یا دکلمه های حسین پناهی:
این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!!!
.
.
.
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند
دکلمه ی پروز پرستویی:
خندیدمو قلم برداشتمو به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم:
موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید
آنگاه نشستم و یک دل سیر دیدمش!
دیدمش...همان ماه من بود که می خندید!
دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی عزیز:
با هر چه عشق نام تورا می توان نوشت!
با هر چه رود راه تورا می توان سرود!
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود!
اگه تاحالا این حس رو تجربه کردی نظر بده...
از این که حوصله کردی و تا تهش رو خوندی ممنون
من تا دیروز ۲۹-آپریل-۲۰۱۱ با هیچ آدمی احساس رقابت نکرده بودم!!!!!
ولی از دیروز برای اولین بار این رو احساس کردم واز خدا ممنونم که این حس رو در من به وجود آورد چون این احساس به آدم شوق زندگی کردن می ده!!!!!
دیگه احساس به هودگی نمی کنی و روزمرگی رو راحت تر تحمل میکنی!!!!
فقط امیدوارم این حس موقتی نباشه.
باورتون نمی شه اگه بگم می خوام با کی رقابت کنم!!!!!
با کاترین میدلتون!!!!!!!! همسر پرنس ویلیام!!
رقابت از این نظر نه که بخوام با یه شاهزاده عروسی کنم
بلکه از این نظر که می خوام کاری کنم که همون طور که چشم همه ی دنیا دیروز به او ... لباسش و جواهراتش بود یک روز به من باشه اما نه به خاطر لباس و جواهراتم!!!!!
یه دختر معمولی که می گن اجدادش معدنچی بودن... فردا ملکه ی آینده خواهد بود... یعنی به خیلی از آرزوهاش رسیده...کی فکرشو می کرد؟؟؟
اگه کیت تونسته پس منم می تونم به آرزوهام برسم!!!!!!
اگه می خواید می تونید بخندید یا شوخی اش بگیرید!
کی میدونه من کی شوخی می کنم و کی جدی ام!
مـیـزی بـرای کــار
کاری برای تـخــت
تختی برای خواب
خوابی برای جـان
جانی برای مــرگ
مـرگـی بـرای یـاد
یادی برای سنگ!
این بود زندگی؟؟؟؟
زنده یاد حسین پناهی
از آلبوم سلام-خداحافظ
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!!!
من مردگان بی شماری را دیده ام
که راه می رفتند...
حرف می زدند...
سیگار می کشیدند...
و خیس از باران...
انتظار و تنهایی را درک می کردند.
شعر می خواندند...
می گریستند...
قرض می دادند...
قرض می گرفتند...
می خندیدند و
گریه می کردند...
صفحه ی ۴۳ از کتاب سالهاست که مرده ام
زنده یاد حسین پناهی
آره... مرگ تنها نفس نکشیدن نیست...
گاهی نفس کشیدن هم معنای زندگی نمی ده...
وقتی احساس تکرار و روزمرگی می کنی...
دیگه فقط نفس می کشی اما زندگی نمی کنی...!
چون توی روزمرگی گم شدی...
واسه بیرون اومدن از این تکرار چی کار می شه کرد؟
زندگیمون خلاصه شده در :
صبحانه...کار(مدرسه یا دانشگاه)... نهار...تلویزیون...شام...تلویزیون...خواب...صبحانه...
(و این قصه ادامه دارد... البته جدا از کارای کوچیک دیگه ای که از رو عادت و تکرار و روزمرگی انجانشون می دیم)
پیشنهادی داری؟... لطفا نظر بده