تو زمان اشتباه و جای اشتباه!
حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!
دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...
دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!
نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...
اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...
مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...
چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟
چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟
چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟
اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!
مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)
اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!
امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!
چرا؟
مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...
که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...
به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...
با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...
چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟
چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...
وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...
...
آره اشتباه به دنیا اومدم...
ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.
من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.
خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...
اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!
شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!
شاید...
بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!
ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!
سلام
امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)
عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!
یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...
امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!
خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...
اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!
و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!
اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...
شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟
پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:
خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟
محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.
جحی گفت: ما را چه؟
گفتند:به خانه ی تو می برند
گفت شما را چه؟
پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...
و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.
"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"
پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!
واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟
اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم
در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...
به نظر شما من چه آدمی هستم؟
چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...
تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...
اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...
من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...
پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.
پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد
پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...
پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم
(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش
پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!