پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

تحمل کردنش سخت نیست! عذابه! عذاب!

عجیبه! حتما یه نشونه است. این روزا با هر کی حرف می زنم. هر چیزی که می خونم یا میشنوم یا می بینم دارن بهم یه چیز میگن: "خودت باش!" "عاشق زندگی کردن باش" "زندگی یه نعمته که در اختیارت قرار گرفته پس دوستش داشته باش" "به دنیا عشق بورز" و....
نگاش میکنم. راستشو بخوای روز به روز بیشتر ازش بدم می آد. نگاش میکنم و تنها چیزی که براش می خوام... "خدایا دیگه نمی خوام ببینمش! فقط می خوام نباشه" نگاش... نه دیگه اگه راستشو بخوای حتی دوست ندارم نگاش کنم! ازش فرار می کنم. بودنش! حضورش! برام عذابه! عذاب! انگاری خدا داره بابت گناهام هر روز مجازاتم میکنه! بیا رو راست باشیم! اونم داره تاوان اشتباهاتشو پس میده که یکی به قد و قواره ی من هر روز باید بهش بگه این کار رو نکنید و اون کار رو نکنید! داره ازم ناراحت میشه... دیگه برام مهم نیست! دوستش ندارم! راستش رو بخوای هیچوقت دوستش نداشتم!!! این روزا بیشتر از قبل و هیچکس به جز خودش و رفتارهاش رو این حس منفی موثر نبوده! فقط آرزو می کنم زودتر بره و هرگز نبینمش تا نه اون بیشتر از این ازم ناراحت شه نه من هر روز به خاطر این تنفر عذاب بکشم.
بزرگان راست گفتن. تنفر بیشتر از هر کسی خود شخص رو اذیت میکنه. دارم عذاب میکشم. دیگه تحملشو ندارم. خدایا فقط ببرش. فقط ببرش